♠✟_ℑαɳυʂ_✟♠ هردوشون سریع از دفتر کارشون رفتند بیرون و سوار ماشینشون شدند و رفتند سمت باشگاه بیلیارد که یه دفه توی راه یان یاد یه چیزی افتاد .............
_ یادم اومد ساندرا_ چی یادت اومد؟ یان_ روی در ورودی باشگاه دوربین بود....پس این امکانش هم هست که توی خود باشگاه دوربین باشه ساندرا_ ایول پس زود باش گاز بده یان پاشو گذاشت روی پدال گاز و سریع رسیدند به باشگاه و از ماشین پیاده شدند ساندرا_ خیلی خب حالا باید بریم سراغ دوربین ها یان بالای در ورودی رو نگاه کرد و دید که خبری از دوربین نیست یان_ لعنتی همه ی دوربین ها رو بردند ساندرا_ لعنت به این شانس زود باش بریم توی ساختمون و همه جا رو بگردیم توی همین حین دیدند که یک مرد داره دوربین ها رو باز میکنه ساندرا _ لعنتی باید جلوشو بگیریم یان_ ایست پلیس و شروع کردند توی باشگاه تیراندازی کردن و اون مرد هم با اسلحه ای که داشت تیراندازی میکرد و سریع فرار کرد و یان و ساندرا افتادند دنبالش که یه دفه یه چیزی از توی کیف اون مرد افتاد ساندرا سریع رفت و دید که دوتا کاغذه و یک هارد ساندرا سریع اون هارو برداشت و یان هم داشت میدویید و تیراندازی میکرد که یه دفه یه ماشین سروکله اش پیدا شد و اون مرد سوار ماشین شد و سریع فرار کردند یان_ لعنتی فرار کردند ساندرا_ اون رو ول کن بیا بریم اداره و ببینیم از این دوتا کاغذ و این هارد چی دستگیرمون میشه هردو سوار ماشین شدند و رسیدند به ادارشون و سریع رفتند توی بخش آزمایشگاه جنایی و همه چیز رو اونجا گذاشتند و به ماریا مسئول آزمایشگاه گفتند که سریع تر جواب آزمایش رو بهشون تحویل بده و بعد باهم رفتند و توی دفتر کارشون نشستند یان با عصبانیت _ لعنتی ، اون درست توی چنگمون بود و سریع از دستمون فرار کرد ساندرا_ لعنت به این شانس مثل ماهی از دستمون لیز خورد یان_ باید از یه طریق وارد باند اونها بشیم ساندرا _ اگه بشه که عالیه جفتمون به عنوان خریدار بریم سراغشون یان_ خوبه ولی خب یکمی هم سخته ، باید هویت جدیدی برای خودمون درست کنیم تا بتونیم وارد باندشون بشیم در حین حرف زدن بودند که ماریا مسئول آزمایشگاه در زد یان_ بیا تو ماریا_ سلام بچه ها ، اینم نتیجه آزمایشی که خواسته بودید ساندرا_ خب چی شد؟ ماریا_ این دوتا برگه ای که آورده بودیدمربوط میشه به یک کارخونه تولید مواد شیمایی که حدودا 25 سال پیش تعطیل شده ساندرا_ خب این برگه های 25 سال پیش به الان چه ربطی داره؟ ماریا_ سوال خوبیه ، 25 سال پیش این کارخونه تولید مواد شیمایی از نظر کیفیت رتبه 1 بوده ولی به خاطر این که رئیس اون شرکت در اثر یک تصادف جونش رو ازدست میده اون کارخونه هم ورشکست و تعطیل میشه یان_ خب پس اون کارخونه هم میتونه بهترین محل باشه برای تولید و فروش مواد مخدر باشه و همچنین یه جا برا مخفی شدن ماریا_ دقیقا ساندرا_ پس سوالی که میمونه اینه که براچی از سربرگ و مهر مخصوص اون کارخونه استفاده میشه؟.....، شاید به خاطر این باشه که نخوان کسی متوجه کارشون بشه یان_ آره درسته برا همین از اون سربرگ ها استفاده میشه این طوری اگه از اونجا هم برن هیچ مدرکی نیست حتی اگه هم مدرکی باشه چون اون کارخونه 25 سال پیش تعطیل شده بازم نمیتونه مدرک خوبی باشه ماریا_ دقیقا و این که روی اون برگه که من دیدم جای یه اثر انگشته که مربوط میشه به یک شخصی به اسم استیون رین که سابقه اش رو که بیرون آوردم و فهمیدم که اون تا الان 4 بار بازداشت شده و به خاطر 7 مورد سرقت و چند تا قتل بازداشت شده و همچنین قاچاق اسلحه ساندرا_ هووووووم پس معلومه طرف یه چیزایی حالیشه با این ترفند میخواد کارش رو یه جوری پیش ببره که کسی متوجه نشه یان_ آره دقیقا ماریا_ و یه چیز دیگه ، اونم این که این هاردی که شما آوردید اطلاعاتی درباره سیستم حفاظتیه و شامل تمام کد ها و رمزهای ورود به سیستم امنیتی میشه ساندرا_ امنیتی چی؟ ماریا_ امنیتی بانک یان_ خیلی خب ببینم حالا میشه آدرس دقیق اون کارخونه مواد شیمیایی رو بهمون بدی ماریا_ البته ، یه کارخونه است درست نزدیک به روستای بیکنزول یان_ ممنون ماریا ، هی ساندرا بزن بریم ساندرا_ اوکی بریم ، ماریا خیلی ممنونم کمک بزرگی بود ماریا _ خواهش میکنم یان و ساندرا با عجله سوار ماشین شدند و رفتند به سمت روستای بیکنزول توی راه ..... ساندرا داشت رانندگی میکرد و یان هم داشت بستنی لیوانی میخورد یان_ هی ساندرا نظرت چیه یه خونه اینجا بگیرم ساندرا با تعجب _ شوخی میکنی یان_ نه اتفاقا جدی هستم ، هوای پاک ، طبیعت ، بدون هیچ نوع آلودگی ساندرا_ آره درعوضش تا دلت بخواد میتونی برا تفریح پهن گوسفندها رو ببینی یان_ ای بی ادب ساندرا_ مگه دروغ میگم؟ یان_ اصلا ولش کن منو باش دارم با کی حرف میزنم ساندرا_ خخخخخ میدونستم ترش میکنی یان_ هرهرهرهر.......نخند به جا این کارا بگو کی میرسیم ساندرا_ رسیدیم اون تابلو رو نگاه یان وقتی به تابلو نگاه کرد دید که رسیدند به روستای بیکنزول یان_ خب پس وقتی رسیدیم باید اول از همه نبال یه مسافرخونه خوب باشیم ساندرا_ تو از الان به فکر جای راحتی؟ یان_ خب دیگه آدم باید فکر همه چیزش باشه ساندرا_ خب بسه دیگه نمک به جای حرف مفت زدن ببین توی نقشه محل دقیق اون کارخونه رو کجا زده؟ یان به نقشه نگاه کرد و گفت باید 2 کیلومتر بریم جلوتر ساندرا_ ای بابا خسته ام شد بیا خودت رانندگی کن یان_ باشه بابا بی اعصاب ساندرا_ زهرمار ببند اون نیشتو الان خستمه و اعصاب ندارم وگرنه میدونستم باهات چیکار کنم یان_ ای بابا اعصاب نداریا حدود یک ساعت بعد به یک مسافر خونه توی بیکنزول رسیدند و از ماشینشون پیاده شدند یان_ ببخشید خانم ما دوتا اتاق میخواستیم مهماندار_ خیلی ببخشید ولی فقط 1 اتاق خالی داریم ساندرا و یان با قیافه هایی متعجب زده همزمان گفتند _ باید با تو بخوابم !!! یان_ مثل این که چاره ای نیست ساندرا_ لعنتی همین رو کم داشتم یان_ این قدر سخت نگیر من و تو که با هم کاری نداریم . اوکی، حالا هم بی خود جوش نیار بیا بریم یان سریع کلید رو از مهماندار گرفت و باهم رفتند توی اتاقشون و وسایلشون رو گذاشتند و بعد خیلی سریع از اتاقشون رفتند بیرون برای این که درباره اون کارخونه مواد شیمیایی تحقیق کنند .... یان_ خیلی خب ساندرا امروز همش تو رانندگی کردی اینبار رو من پشت فرمون میشینم ساندرا_ به چه عجب جنابعالی یه تکونی به خودت دادی یان_ این عوض تشکرته ساندرا_ آره یان_ دیونه ساندرا_ بس کن دیگه بشین توی ماشین بعد از این که سوار ماشین شدند یان ماشین رو روشن کرد ساندرا_ باید بریم ببینیم توی این روستا کی داره به عنوان پلیس کار میکنه یان_ اوکی پس از یه نفر میپرسیم یان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد که دفتر پلیس اون روستا رو پیدا کنه که طولی نکشید و رسیدند ساندرا_ خوبه که سریع پیدا شد بعد از این که از ماشین پیاده شدند وارد دفتر پلیس اون روستا شدند یان و ساندرا کارتشون رو بیرون آوردند و به اون پلیس نشون دادند پلیس روستا_ منم پلیس این منطقه اریک اسکات هستم یان و ساندرا_ از آشناییتون خوشبختم اریک_ خب چه طور میتونم بهتون کمک کنم؟ ساندرا عکس کارخونه ای که داشت رو از توی جیبش بیرون آورد و به اریک نشون داد و گفت _این یه کارخونه مواد شیمیاییه که حدود 25 سال پیش تعطیل شده شما میدونید اون کارخونه کجاست؟ اریک_ آره میدونم یان_ خب پس سوار ماشین بشید و با ما بیاید اریک_ البته همگی سوار ماشین شدند و داشتند به سمت همون کارخونه میرفتند که یه دفه یه زن حدودا 30 ساله پرید جلو ماشین ولی چیزیش نشد اون زن با ترس اومد سمت ماشین و گفت_ خواهش میکنم کمکم کنید اونها دارن میان منو بکشن خواهش میکنم کمکم کنید که همون موقع یه نفر از راه دور و از بین درخت ها به سمت اون زن تیراندازی کرد یان_ لعنتی اون دیگه کی بود؟ ساندرا از ماشین پیاده شد و اون زن رو بلند کرد و نبضش رو گرفت و فهمید مرده اریک_ لعنتی کی تونسته با کارن یه همچین کاری کنه؟ یان_ تو این رو میشناسی؟ اریک_ آره اون یه خبرنگاره برا روزنامه توی روستا مقاله مینویسه اسمش کارن ، کارن گیپسون ساندرا_ پس حتما یه چیزی فهمیده که مجبور شدن اون رو بکشن یان رو کرد به اریک و گفت_ ببینم میدونی خونشون کجاست؟ اریک_ البته میتونم شمارو اونجا ببرم ساندرا_ عالیه ولی قبلش باید زنگ بزنیم آمبولانس بیاد یان_ من زنگ میزنم یان به آمبولانس زنگ زد و بعد از چند دقیقه آمبولانس رسید و جسد کارن رو برد و همگی سوار ماشین شدند و رفتند سمت خونه کارن و وارد خونه اش شدند یان_ هی اریک میشه توی این پرونده بهمون کمک کنی باید بفهمیم که کی کارن رو کشته و چرا این کار رو کرده اریک_ البته من هرکاری از دستم بربیاد براتون انجام میدم همگی شروع کردند و کل خونه کارن رو گشتند ساندرا رفت سراغ چکمه های کارن و اونها رو بلند کرد که بزاره کنار تخت که متوجه شد یکی از چکمه ها به نسبت سنگین تر از اون یکیه وقتی داخلش رو نگاه کرد دید یه دوربین کوچیک عکاسی + یک فلش مموری داخلشه خیلی سریع اون دوربین عکاسی و فلش رو بیرون آوردند و نگاهی بهش انداختند یان_ دوربین رو روشن کن ببینم چه عکس هایی داخلشه که این طوری مخفیش کرده ساندرا دوربین رو روشن کرد ساندرا_ نگاهی به عکس ها کرد و گفت عکس از جایی مثل آزمایشگاه گرفته شده یان_ آزمایشگاه کجا؟ ولی خب این همه وسایل مجسمه سازیه ، اینها هم که عکس فرمول های شیمیاییه ساندرا رو کرد به اریک و گفت_ ببنم این جا رو میشناسی؟ اریک_ نه نمیشناسم........تا به حال ندیدمش یان_ باید یه ربطی به مرگ اون خبرنگار داشته باشه ساندرا_ بهتره که عکس ها رو برای ماریا بفرستیم شاید بتونه بهمون کمکی کنه یان دوربین و فلش رو برداشت و هر سه نفر از خونه کارن رفتند بیرون تا روی پرونده کار کنند و در همین حین با هم صحبت میکردند یان_ میگم لپ تاپ آوردی؟ ساندرا_ آره دارم فقط باید بریم مسافرخونه اریک_ اگر بخواید من هم لپ تاپ دارم و هم اینترنت میتونیم بریم دفتر و ازش استفاده کنید یان_ باشه ممنون رفتند دفتر اریک و ساندرا دوربین رو وصل کرد به لپ تاپ و عکس ها رو برای ماریا ایمیل کرد و بلا فاصله به ماریا زنگ زد که ایمیلش رو چک کنه ساندرا_ خب اینم از این دیگه حل شد حالا باید بریم سراغ این فلش مموری ببینیم موضوع چیه که به خاطرش حاضر شدند کارن گیپسون رو به قتل برسونن فلش رو به لپ تاپ وصل کردند و ساندرا داشت فلش رو برسی میکرد یه دفه قیافه اش عوض شد و متعجب به مانیتور خیره شده بود یان_ چته ... چی شده؟! ساندرا_ اصلا بارم نمیشه اینجا رو ببین لپ تاپ رو برگردوند سمت اریک و یان یان_ باورم نمیشه این که درباره همون کارخونه ایه که 25 سال پیش ورشکسته شده اریک_ من اصلا نمیفهمم کارن چرا باید همچین اطلاعاتی رو داشته باشه؟!!! یان_سوال خوبیه ولی باید دنبال جوابش باشیم ساندرا_ دوتا احتمال بیشتر وجود نداره 1- یا با اونها همدست بوده 2- یا به صورت اتفاقی افتاده توی این ماجرا و گیر افتاده و اونها هم فهمیدن و کشتنش یان_ شاید هم شاهد چیزی بوده ساندرا_ آره اینم ممکنه اریک_ ولی خب چرا؟! ... چرا کارن؟! ساندرا_ نمیدونم ولی باید بفهمیم در همین حین تلفن ساندرا زنگ میخوره، ماریا بود ساندرا_ بله ماریا؟ ماریا_ جواب سوالتون پیدا شد ساندرا_ صبر کن صدات رو بزارم روی بلندگو ... حالا بگو ماریا_ ببینید بچه ها این عکس یه آزمایشگاهه که داخلش بر اساس فرمول شیمیایی ساختار مواد رو تغیر میدن یان_ چه طوری؟ ماریا_ خب توی عکس هایی که فرستاده بودید عکس از یه فرمول ترکیب شیمیایی بود و همچنین چندتا مجسمه که بر اساس تغیر و تحول مواد شیمیایی اون اشیاء تبدیل به مواد مخدر و مواد مخدر تبدیل به مجسمه میشه ولی در کل همشون کوکائین و هروئین هستند که شکل ظاهریشون تغیر پیدا کرده.... نظرات شما عزیزان: عرفان1297
![]() ساعت9:33---8 خرداد 1396
قسمت بعدی رو کی میذاری؟
![]() پاسخ: احتمالا بعد از ظهر F@temeh
![]() ساعت9:32---8 خرداد 1396
راستی پوستر داستانت هم عالیه خیلی خوشم اومده ازش
![]() ![]() ![]() ![]() پاسخ:ممنون F@temeh
![]() ساعت9:31---8 خرداد 1396
ولی داستان جالبیه قسمت بعدی رو کی میذاری؟
خیلی کنجکاو شدم که بدونم پاسخ:بعد از ظهر F@temeh
![]() ساعت9:30---8 خرداد 1396
وای خدا من که دارم گیج میشم یعنی چی مواد تبدیل به مجسمه و مجسمه تبدیل به مواد
![]() خیلی پیچیده داره میشه پاسخ: آره میشه توی قسمت سوم بهتر متوجه میشی عرفان1297
![]() ساعت10:45---7 خرداد 1396
داستان داره به جاهای حساس کشیده میشه
![]()
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید توی این وبلاگ فقط داستان آپ میشه توهین و بی احترامی ممنوع کامنت فراموش نشه آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان موضوعات پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ♠✟_ℑαɳυʂ_✟♠ و آدرس janus.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ![]() |
|||
![]() |